راه رفتن بياموز
زيرا راه هايي كه مي روي جزيي از تو مي شوند و سرزمين هايي كه مي پيمايي بر مساحت تو اضافه مي كنند.

دويدن بياموز چون هر چيز را كه بخواهي دور است
و هر قدر كه زود باشي ،  دير !!

و پرواز را ياد بگير
 نه براي اينكه از زمين جدا باشي !
براي آن كه به اندازه فاصله زمين تا آسمان گسترده شوي.

من راه رفتن را ازيك سنگ آموختم .
دويدن را از يك كرم خاكي
و پرواز را از يك  درخت

بادها از رفتن به من چيزي نگفتند .
 زيرا آنقدر در حركت بودند كه
                                  رفتن را نمي شناختند.

پلنگان
 دويدن را يادم ندادند.
 زيرا آنقدر دويده بودند
 كه دويدن را از ياد برده بودند.

پرندگان نيز پرواز را به من نياموختند .
 زيرا چنان در پرواز خود غرق بودند كه آن را به فراموشي سپرده بودند...

اما . . .
 سنگي كه درد سكون را كشيده بود 
                                 رفتن را مي شناخت.

 و  كرمي  كه در اشتياق دويدن سوخته بود ، دويدن را مي فهمي...

و . . .
 درختي كه پاهايش در گل بود
از پرواز بسيار مي دانست !

آنها از  حسرت  به  درد  رسيده بودند و از درد به اشتياق ، به معرفت !!

وقتي رفتن آموختي ، دويدن بياموز  و  دويدن كه آموختي ،  پرواز را...

راه رفتن بياموز
 زيرا هر روز بايد از خودت تا خدا گام برداري...

دويدن بياموز
زيرا چه بهتر كه از خودت تا خدا بدوي...

و پرواز را ياد بگير
 زيرا بايد روزي از خودت تا خدا پر بزني ....

نوشته اي از :عرفان نظر آهاري