و خدايي كه در اين نزديكي است...
مرد نجوا كنان گفت:
“اي خداوند و اي روح بزرگ ! با من حرف بزن “
و چكاوكي با صداي قشنگي خواند ;
اما مرد نشنيد .
سپس مرد دوباره فرياد زد :
“با من حرف بزن “
و برقي در آسمان جهيد و صداي رعد در آسمان طنين افكند ;
اما مرد باز هم نشنيد.
مرد نگاهي به اطراف انداخت و گفت :
“اي خالق توانا. پس حداقل بگذار تا من تو را ببينم “
و ستاره اي به روشني درخشيد;
اما مرد فقط رو به آسمان فرياد زد :
“پروردگارا به من معجزه اي نشان بده “
و كودكي متولد شد و زندگي تازه اي آغاز گرديد ;
اما مرد متوجه نشد و با نا اميدي ناله كرد :
“خدايا مرا به شكلي لمس كن و بگذار تا بدانم اينجا حضور داري
و آنگاه خداوند بلند مرتبه دست خود را از آسمان بر روي زمين دراز كرد و مرد را
لمس كرد ;
اما مرد با حركت دست ، پروانه را دور كرد و قدم زنان رفت ...
. . . .
و خدايي كه در اين نزديكي است
لاي اين شب بو ها ،
پاي آن كاج بلند