دعوت به طواف...

خواب بودم
خوابی عمیق در جهل...نادانی...
بیدارم کردی
ساعت روز دیگر را نشان می داد
به طوافت دعوت شدم
راه بسیار است؟نمی دانم...نه انگار آنجایم
چه بگویم که همه از توست
فدایت بشوم ...چه بخواهم که همه از توست...
چه می توانم بخواهم که خودت بیشتر می دانی...
که این موقع شب دل دادی و بیدارم کردی...بیدار بیدار
نوری آمد به سویم و مرا با خود برد
به عرش...به بالاتر از جبار و پروین و خوشه اش
نمی دانم کجاست؟خیلی دور...خیلی نزدیک...
شاید همین جا کنار رگ گردنم یا نه پشت قفسه سینه ام
فرقی نمی کند هر جا...با تمام وجود می پرستمت ای بهترینم
ای کسی که همه چیزم هستی...
هوا بارانی است یا من بارانی ام !دفترم هم باران را حس کرد...
دوستت دارم....معبودم![]()
![]()
